LetsGo


پرسید که چرا دیر کرده است ؟   نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است ؟  

خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تاخیر کرده است گفتم امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است...

خندید به سادگیم آینه و گفت احساس پاک تورا زنجیر کرده است!  گفتم ار عشق من چنین سخن مگوی گفت : خوابی سالها دیر کرده است...

 

 

نوشته شده در شنبه 7 اسفند 1389برچسب:,ساعت 19:38 توسط niloofar| |

یادته بهم گفتی که شب بی اعتباره...

بودن و نبودنش فرقی نداره...

تو قسم خورده بودی با من می مونی...

دیگه اسمت واسه من یه یادگاره...

خاطرات عشق پاره تو دلم چه موندگاره...

قاب چشمای سیاهت عمریه که رو دیواره...

تو شبای بی ستاره دل من هواتو کرده...

جای خالیتو می بینه ولی باز باور نداره


نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:42 توسط niloofar| |

 

جاده ی قلب مرا رهگذری نیست كه نیست

جز غبار غم و اندوه در آن همسفری نیست كه نیست

 

آن چنان خیمه زده بر دل من سایه ی درد

كه در او از مه شادی اثری نیست كه نیست

 

شاید این قسمت من بود كه بی كس باشم

كه به جز سایه مرا با خبری نیست كه نیست

 

این دل خسته زمانی پر پروازی داشت

حال از جور زمان بال و پری نیست كه نیست

 

بس كه تنهایم و یار دگر نیست مرا

بعد مرگ دل من چشم تری نیست كه نیست

 

شب تاریك ، شده حاكم چشم و دل من

با من شب زده حتی سحری نیست كه نیست

 

كامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان

كه به شیرینی مرگم شكری نیست كه نیست

 

نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:40 توسط niloofar| |

من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی كه بلغزد بر من
من خودم بودم و یك حس غریب
كه به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم دستی كه صداقت می كاشت
گر چه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم هر پنجره ای
كه به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا می داند بی كسی از ته دلبستگیم پیدا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افكار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
كه مرا از پس دیوانگیم می فهمید
آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ
كه روم تا در دروازه نور
تا شوم چیره به شفافی صبح
به خودم می گفتم
تا دم پنجره ها راهی نیست
من نمی دانستم
كه چه جرمی دارد
دستهایی كه تهیست
و چرا بوی تعفن دارد
گل پیری كه به گلخانه نرست
روزگاریست غریب
من چه خوش بین بودم
همه اش رویا بود
و خدا می داند
سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود


نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:39 توسط niloofar| |


توی قلبت جایی واسم نیست نمی گم كسی رو داری
اما دیگه باورم شد كه می خوای تنهام بذاری
دیگه دستاتو ندارم دیگه چشمات مال من نیست
اون نگاه جستجو گر این روزا دنبال من نیست
نمی گم داری می گردی دنبال یه عشق تازه
اما كوله بارو بستی در به روی كوچه بازه
تو میری من نمی دونم كه گناه من چی بوده
اما هر دلیلی باشه واسه رفتن تو زوده
توی قلبت جایی واسم نیست نمی گم كسی رو داری
اما دیگه باورم شد كه می خوای تنهام بذاری
دیگه دستاتو ندارم دیگه چشمات مال من نیست
اون نگاه جستجو گر این روزا دنبال من نیست
چی بگم من از درونم تو همه چی رو می دونی
همه حیرتم از اینه چرا پیشم نمی مونی
من هنوزم نمی دونم تو مسافر كجایی
نمی دونم كجا میری توی قرن بی وفایی
توی قلبت جایی واسم نیست نمی گم كسی رو داری
اما دیگه باورم شد كه می خوای تنهام بذاری

نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:37 توسط niloofar| |

کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم . 

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود . کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش


 را از نگاهش می توان خواند . کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم 

 کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود . کاش قلبها در چهره بود اما اکنون اگر


 

 

 فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم سکوت

  پر بهتر از فریاد تو خالیست سکوتی را که یک نفر بفهمد بهتر از هزار فریادی 


است که هیچ کس نفهمد سکوتی که سرشار از ناگفته هاست ناگفته هایی

 که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد دنیا را ببین . بچه بودیم 


از آسمان باران می آمد بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید ! بچه بودیم

 همه چشمای خیسمون رو میدیدن بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه . بچه بودیم


 توجمع گریه می کردیم بزرگ شدیم تو خلوت . بچه بودیم راحت دلمون

 نمی شکست بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه . بچه بودیم همه


 رو ۱۰ تا دوست داشتیم بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی بعضی هارو کم 

و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم . بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و

 


 همه یکسان بودن بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که 

 اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه . کاش هنوزم همه رو به اندازه همون 


 بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم . بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها

رو در می آوردیم بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی . 


بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند بزرگ شده ایم 

 درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم هیچ کس نمی فهمد . بچه بودیم 


دوستیامون تا نداشت بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره . بچه که بودیم  

 

بچه بودیم بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ دیگه همون بچه هم نیستیم 


نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:26 توسط niloofar| |

من که رفتم بنویسید دمش گرم نبود
بنویسید صدا بود ولی نرم نبود

خانه در خاک و خدا داشت ، تماشایی بود
بنویسید دو خط مانده به تنهایی بود

بنویسید که با ماه ،کبوتر می چید
از لب زاغچه ها بوسهء باور می چید

بنویسید که با چلچله ها الفت داشت
اهل دل بود وَ با فاصله ها نسبت داشت

دلش از زمزمهء نور عطش می بارید
ریشه در ماه ، ولی روی زمین می جوشید

بنویسید زبان داشت ولی لال نشد
بنویسید که پوسید ولی کال نشد

پُرِ طوفان غزل بود ولی سیل نداشت
بنویسید که دل داشت ولی میل نداشت

پنجه بر پنجرهء روشن فردا می زد
وسعت حوصله اش طعنه به دریا می زد

بنویسید به قانونِ عطش ، آب نداد
و کسی کودک احساسش را تاب نداد

سرد و سرما زده از سمت کویر آمده بود
کودکی بود که در هیاتِ پیر آمده بود

تا صدای دل خود چند تپش فاصله داشت
گاه با فلسفهء عشق کمی مسئله داشت
من که رفتم بنویسید دمش گرم نبود
بنویسید صدا بود ولی نرم نبود

خانه در خاک و خدا داشت ، تماشایی بود
بنویسید دو خط مانده به تنهایی بود

بنویسید که با ماه ،کبوتر می چید
از لب زاغچه ها بوسهء باور می چید

بنویسید که با چلچله ها الفت داشت
اهل دل بود وَ با فاصله ها نسبت داشت

دلش از زمزمهء نور عطش می بارید
ریشه در ماه ، ولی روی زمین می جوشید

بنویسید زبان داشت ولی لال نشد
بنویسید که پوسید ولی کال نشد

پُرِ طوفان غزل بود ولی سیل نداشت
بنویسید که دل داشت ولی میل نداشت

پنجه بر پنجرهء روشن فردا می زد
وسعت حوصله اش طعنه به دریا می زد

بنویسید به قانونِ عطش ، آب نداد
و کسی کودک احساسش را تاب نداد

سرد و سرما زده از سمت کویر آمده بود
کودکی بود که در هیاتِ پیر آمده بود

تا صدای دل خود چند تپش فاصله داشت
گاه با فلسفهء عشق کمی مسئله داشت

نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:24 توسط niloofar| |

 

از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...

 

دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا‌ به لا‌ی انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر

 

بی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم.

 

می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.

 

به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شد و اینگونه سیلا‌ب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شد.

 

نبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...

 

تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت ، تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...

 

حالا‌ از آن حرفهای رنگین اثری نیست و تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند ، از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من بی رنگ است!

 

و اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ لا‌یشم! می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی و گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی.

لحظه ، لحظه ای است جادوئی... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید...



نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:11 توسط niloofar| |


Power By: LoxBlog.Com