LetsGo

توی بازار زندگی هر کسی غرفه ای زده و دلش رو به بهایی می فروشه .

 

یکی برق سکه های زرین عشق چشمش را می گیرد و یکی محو سکه های سیمین مهر می شود .

 

البته سر خیلی ها هم کلاه می ره و سکه های تقلبی یهشون می دن و تمام سرمایشون که همون دلشون باشه رو می برن .

 

اما همیشه یه چیزی یادت باشه اونی که یه کیسه پر از سکه نشونت می ده بهترین مشتری نیست شاید اون یکی از همونایی باشه که بخواد سرت کلاه بذاره .

 

اما اون کسی که یه گوشه کز کرده و بهت نگاه می کنه و توی دستش یه سکه بیشتر نیست و تو اصلا بهش اهمیت نمی دی حتی نگاشم نمی کنی و از خودت می رونیش و با خودت می گی ارزش دل من بالاتر از این حرفاست . شاید همون ادم بهترین مشتری باشه . شاید همون یه سکه تموم داراییش باشه و اومده که دلت رو به قیمت تموم داراییش بخره . اون بیشترین قیمت رو پیشنهاد می کنه .

 

خوب فکر کن و مراقب باش دلت رو با کی و به چه قیمتی معامله می کنی .

نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1389برچسب:,ساعت 10:26 توسط niloofar| |


روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ....


پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
" اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . "
" برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم "

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ....
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند

نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1389برچسب:,ساعت 10:23 توسط niloofar| |

 

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!

این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:...


بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!

لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری می‌توان کرد...؟

فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.


 

نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1389برچسب:,ساعت 10:0 توسط niloofar| |

اول خودم میگم
سلام
تنها بهونه واسه ی نفس کشیدن
هنوزم پر می کشه دل برای به تو رسیدن
واسه ی جواب نامت می دونم که خیلی دیره
بذا به حساب غربت نکنه دلت بگیره
عزیزم بگو ببینم که چه رنگه روزگارت
خیلی دوست دارم تو مهتاب بشینم یه شب کنارت
سر تو مهربونی بذاری به روی شونم
تو فقط واسم دعا کن آخه دنبال بهونم
حالم رو اگه بپرسی خوبه تعریفی نداره
چون بلاتکلیفه عاشق آخه تکلیفی نداره
نکنه ازم برنجی تشنه ام تشنه ی بارون
چه قدر از دریا ما دوریم بیگناهیم هر دو تامون
بد جوری به هم می ریزه من و گاهی اتفاقی
تو اگه نباشی از من نمی مونه چیزی باقی
می دونی که دست من نیست بازي هاي سرنوشته
رو قشنگا خط کشیده زشتا رو برام نوشته
باز که ابری شد نگاهت بغضتم واسم عزیزه
اما اشکات رو نگه دار نذار اینجوری بریزه
من هنوز چیزی نگفتم که تو طاقتت تموم شد
باقیش و بگم می بینی گریه هات کلی حروم شد
حال من خیلی عجیبه دوست دارم پیشم بشینی
من نگاهت بکنم تو تو چشام عشق رو ببینی
یادته من و تو داشتیم ساده زندگی می کردیم
از همین چشمه ی شفاف رفع تشنگی می کردیم
یه دفه یه مهمون اومد عقلم رو یه جوری دزدید
دل تو به روش نیاورد از همون دقیقه فهمید
اولش فکر نمی کردم که دلم رو برده باشه
یا دلم گول چشای روشنش رو خورده باشه
اما نه گذشت و دیدم دل من دیوونه تر شد
به تو گفتم و دلت از قصه ی من با خبر شد
اولش گفتم یه حسه یا یه احترام ساده
اما بعد دیدم که عشقه آخه اندازش زیاده
تو بازم طاقت آوردی مث پونه ها تو پاییز
سرنوشت تو سفیده ماجرای من غم انگیزه
بد جوری دیوونتم من فکر نکن این اعترافه
همیشه نبودن تو کرده این دل و کلافه
می دونم فرقی نداره واست عاشق بودن من
می دونم واست یکی شد بودن و نبودن من
می دونم دوسم نداری مث روزای گذشته
من خودم خوندم تو چشمات یه کسی این رو نوشته
اما روح من یه دریاست پره از موج و تلاطم
ساحلش تویی و موجاش خنجرای حرف مردم
آخ چه لذتی داره ناز چشماتو کشیدن
رفتن یه راه دشوار واسه هرگز نرسیدن
من که آسمون نبودم اما عشق تو یه ماهه
سرزنش نکن دلم رو به خدا اون بی گناهه
تو که چشمای قشنگت خونه ی صد تا ستاره س
تو که لبخند طلاییت واسه من عمر دوباره س
بیا و مثل گذشته جز به من به همه شک کن
من بدون تو می میرم بیا و بهم کمک کن

نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1389برچسب:,ساعت 9:57 توسط niloofar| |

                                                                       میان گریه‏هایم

 

 

 

راهى براى عبور توست

 

 

 

 

مى‏دانم

 

 

 

 

عادت كرده‏اى

 

 

 

 

رهگذر لحظه‏هاى بارانى‏ام باشى

 

 

 

 

این بار هم بگذر

 

 

 

 

و چشم‏هایت را به پنجره‏اى بده

 

 

 

 

كه شب و روز

 

 

 

 

مرا نگاه مى‏كند .

 

نوشته شده در چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:37 توسط niloofar| |

 

آنچنان هم که می گویند دور نیست

 

 

گاهی چنان به من نزدیكی

 

 

و گاهی چنان دور

 

 

كه محو بودنم در تو عجیب نیست

 

 

از دلم تا دلت راهی نیست

 

 

تو مرا بخواه

 

تا بدانی فاصله ها بی معنی است ...

 

نوشته شده در چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:29 توسط niloofar| |

نوشته شده در چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:25 توسط niloofar| |

 

 

حضورت را در ذهن های خالی از احساس گم کرده بودم،

 

 

در قلب های خالی از آرام،

 

 

در زوزه ی گرگان،

 

 

در هی هی چوپان گم کرده بودم،

 

 

ولی  حالا. ..

 

 

حضورت در آه های سرد پاییزی-

 

 

در تب برگ های زخم خورده ازغم پاییز،

 

 

حضورت در نقطه نقطه ی نور در ظلمت،

 

 

حضورت در هلال نازک امید؛

 

 

در نیاز و ناز،

 

 

حضورت در حضور یاس،

 

 

در موسیقی پر سوز باران؛

 

 

در ردپای درد های سرد و سنگین،

 

 

حضورت در قصه های شاد و شیرین،

 

 

تلخ و غمگین،

 

 

در گردش چشم،

 

 

دست امید،

 

حضورت را در حضورم می بینم...!

نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:43 توسط niloofar| |

 و بعد از رفتنت...

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی، تورا با لحجه ی

گل های نیلوفر صدا کردم، تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ

ارزوهایت دعا کردم

پس  از یک جستجوی نقره ای در کوچه های ابی احساس

تو را از بین گل هایی که در تنهاییم روییدند

با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ ابی ترین موج تمنایم گفتی

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی

و من تنها برای دیدن ان چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود اخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت، حریم چشم هایم را

به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمیدانم چرا رفتی، نمیدانم چرا، ...شاید خطا کردم

و تو بی انکه فکر غربت چشمان من باشی

میدانم کجا، تا کی، برای چه، ولی رفتی...

و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غم خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز در کنار پنجره با مهربانی دانه برمیداشت

تمام بال هایش غرق در اندوه و غربت شد

و بعد از رفتنت اسمان چشم هایم خیس باران بود

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد

من بی تو تمام هستی ام از دست خواهدرفت

کسی حس کرد من  بی توهزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

و من با انکه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد

هنوز اشفته چشمان زیبای توام

برگرد!

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد ازاین همه طوفان  و وهم این همه پرسش و تردید

کسی از پشت قاب پنجره ارام و زیبا گفت:توام در پاسخ این بی وفایی ها

بگو، در راه عشق و انتخاب خطا کردم

من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید کنار انتظاری که

پاسخ و سرد است

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل میان غصه ای از جنس

بغض کوچک یک ابر نمیدانم چرا؟شاید به رسم پروانگی مان

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ ارزوهایت دعاکردم...


 

نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:40 توسط niloofar| |

 

 

 

وقتي نيستي هر چي غصه است تو صدامه

 

 

وقتي نيستي هر چي اشکه تو چشامه

 

 

از وقتي رفتي دارم هر ثانيه از رفتنت ميسوزم

 

 

 کاشکي بودي و ميديدي که چي آوردي به روزم

 

 

حالا عکست تنها يادگار از تو

 

 

خاطراتت تنها باقي مونده از تو !

 

 

وقتي نيستي ياد تو هر نفس آتيش ميزنه به اين وجود

 

 کاش از اول نميدونستي من عاشق تو بودم !!!

 

نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:37 توسط niloofar| |

 

 

 شبیه برگ پاییزم ، پس از تو قسمت بادم

 

 

خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

 

 

خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم

 

 

در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم

 

 

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

 

 

و برف نا امیدی بر سرم يك ریز می بارد

 

 

چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟

 

 

چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟

 

 

خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی

 

 

خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

 

 

خداحافظ ، بدونِ تو گمان کردی که می مانم؟

خداحافظ ، بدونِ من یقین دارم که می مانی!!!


نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:33 توسط niloofar| |

 

آن روز که از کنارت گذشتم

 

 

نیم نگاهی انداختی

 

 

برگشتم .... که نگاهت را دزدیده بودی

 

 

امروز پس از مدتها باز از کنارت گذشتم

 

 

سرت در آسمان بود

 

 

مشغول شمردن ستاره ها

 

 

مرا ندیدی که صدایت میکردم

 

 

و من نمیدانم که آیا باز از کنار تو گذر خواهم کرد؟نمیدانم!!!!!!!!!!!!!!!!


 

نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:31 توسط niloofar| |


 

تو رفتی و اين بزرگترين واقعه زندگی من بود

 

 

 اما امروز صبح هيچ روزنامه ای از آن چيزی ننوشت

 

 

 

 

 

حتی ....

 

 

برگی رنگی به برگهای تقويم اضافه نشد

انگار برای هيچ کس مهم نبود تو ديگر نيستی ....!!!!!!!

نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:30 توسط niloofar| |

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد،

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت،

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد،

گلویم سوتکی باشد

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش،

و او یکریز و پی در پی

دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد.

بدین سان بشکند در من

سکوت مرگبارم را…


نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:41 توسط niloofar| |

 

 

 

میگن نفرین قلب های شکسته زود میگیره...

 

 

 به خودم اجازه ندادم نفرینت کنم...

 

 

چون دوستت دارم...

 

 

 فقط دعات کردم...

 

 

چقدر خوبم...

 

 


تو شکستی من گذشتم...

 

 


 

 

دارم فکر میکنم... بلاخره قلبم شکست...

 

 

وقتی شکست آه کشیدم...

 

 

خدا صداشو شنید...

 

 


یعنی میگیره...؟؟؟

میخوام پشیمونیتو ببینم...

 

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:38 توسط niloofar| |

 

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به

 

قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

 

 

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

 

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در

 

قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

 

 

.

 

 

.

 

 

.

 

 

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

 

 



 

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:32 توسط niloofar| |

خدايا، هر وقت دلم برايت تنگ مي شود، پيراهني از ابر مي پوشم، بر تخته سنگي مي نشينم

و با تو حرف مي زنم. هر كلمه تكه اي از قلب من است؛گاه سرخ،گاه كبود،گاه سپيد. اولي

ن كلمه را كه بر زبان مي آورم، جهان خالي از جمعيت مي شود و من مي مانم و تو و درختان

 

 

و كوههايي كه برايم شعر مي خوانند.

خدايا، گناهان بي پايانم نمي گذارند آرام باشم. دلم مي خواهد هر روز، روز تو باشد و از خواب

كه برمي خيزم، دستان تو را بگيرم و از دره هاي عميق گمراهي به سلامت عبور كنم. افسوس

كه شيطان يك لحظه هم مرا رها نمي كند و با اصرار شاخه هاي پر از سيب و خوشه هاي

 

گندم را به دستم مي دهد.

خدايا، چقدر بد است كه پيش چشمان تو لباس گناه را بر تن كنم و با شيطان چاي بنوشم. من

چقدر تاريكم كه اين همه خورشيد را در اطرافم نمي بينم و از ستارگان مهربان رو بر ميگردانم.

 

چقدر بد است كه در آغوش دريا باشم و از تشنگي تلف شوم!

خدايا،اي آبي تر از آسماني كه بالاي سرم چرخ مي خورد و اي بزرگتر از بزرگترين آرزوي

آدميان!اي آنكه لطف تو از دعاهاي سبز مادرم بي كرانه است!اي ترانه ماندگار، بي تو روزگار

زشت و تحمل ناكردني است.

 

بي تو نردبانها مرا به پشت بام ملكوت نمي رسانند. 

خدايا، آيا وقتي بعد از خوابي طولاني در جهاني ديگر بيدار مي شوم، چشمانم به چشمان ت

 

و خواهد افتاد؟

 

 آيا مي توانم تو را با نام كوچكت بخوانم؟

 

آيا مي توانم بي واژه با تو حرف بزنم؟

 

آيا رايحه بكر بهشت بر مشامم خواهد رسيد؟

 

آيا مي توانم دوستانت را ببينم؟

 

آيا گناهانم را به آنها نشان خواهي داد؟

 

آیا...

 

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:25 توسط niloofar| |

 

خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری

 صبح بلند شی و ببینی که دیگه دوسش نداری

خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای آشتی

بی وفا شه اون کسی که جونتو واسش گذاشتی

خیلی سخته تو زمستون غم بشینه روی برفا

 می سوزونه گاهی قلب و زهر تلخ بعضی حرفا

خیلی سخته اون کسی که اومد و کردت دیوونه
 
هوساش وقتی تموم شد بگه پیشت نمی مونه

خیلی سخته اگر عمر جادوی شعرت تموم شه

نکنه چیزی که ریختی پای عشق اون حروم شه

خیلی سخته اون که می گفت واسه چشات می میره

 بره و دیگه سراغی از تو ونگات نگیره

خیلی سخته تا یه روزی حرفهای اون باورت شه

 نکنه یه روز ندامت راه تلخ آخرت شه

خیلی سخته که عزیزی یه شب عازم سفر شه

تازه فردای همون روز دوست عاشقش خبر شه

 خیلی سخته بی بهونه میوه های کال رو چیدن

 بخدا کم غصه ای نیست چن روزی تو رو ندیدن
 
خیلی سخته که دلی رو با نگات دزدیده باشی

 وسط راه اما از عشق یه کمی ترسیده باشی

خیلی سخته که بدونه واسه چیزی نگرانی

از خودت می پرسی یعنی می شه اون بره زمانی؟

خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی

اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی

خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه

بعد به اون بگی که چشمات نمی خواد اون رو ببینه

خیلی سخته که ببینیش توی یک فصل طلایی

 کاش مجازات بدی داشت توی قانون بی وفایی

خیلی سخته که ببینی کسی عاشقیش دروغه

چقدر از گریه اون شب چشم تو سرش شلوغه

خیلی سخته و قشنگه آشنایی زیر بارون

اگه چتر نداشته باشی توی دستا هردوتاشون
 
خیلی سخته تا همیشه پای وعده ها نشستن
 
چقدر قشنگه اما واسه ی کسی شکستن
 
خیلی سخته واسه ی اون بشکنه یه روز غرورت

اون نخواد ولی بمونه همیشه سنگ صبورت

 خیلی سخته بودن تو واسه ی اون بشه عادت

دیگه بوسیدن دستات واسه اون نشه عبادت
 
خیلی سخته چشمای تو واسه ی اون کسی خیسه

 که پیام داده یه عمر واسه تو نمی نویسه

 خیلی سخته که دل تو نکنه قصد تلافی

 تا که بین دو پرستو نباشه هیچ اختلافی

خیلی سخته اونکه دیروز تو واسش یه رویا بودی

از یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی

خیلی سخته بری یک شب واسه چیدن ستاره

ولی تا رسیدی اونجا ببینی روز شد دوباره


نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:19 توسط niloofar| |

دستمال کاغذی به اشک گفت:

قطره قطره‌ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟

عاشقم !

با من ازدواج می‌کنی؟

اشک گفت:

ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!

تو چقدر ساده‌ای

خوش خیال کاغذی!

توی ازدواج ما

تو مچاله می‌شوی

چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی

پس برو و بی‌خیال باش

عاشقی کجاست!

تو فقط

دستمال باش!

دستمال کاغذی، دلش شکست

گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید

خونِ درد

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه‌ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال

او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت

چون که در میان قلب خود

دانه‌های اشک کاشت.

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:13 توسط niloofar| |

از کنار نیمکت خاطره ها میگذرم
سکوت می نوازد
و درخت شاهد باران عشقم
با ترانه باد می خواند
دستم گم کرده راهش را
بی جهت در جیبم می خزد

پاهایم سنگین اند
بار غمی به دوش دارم
با هر گامم
زیر پاهایم صدای خش خش رنج پاییز را میشنوم
و اشک هایم را پشت سر می گذارم

در بدنم جریان دارد حضورش
اما با چشمم چیزی جز فاصله نیست
با خودم می گویم
به کجا می روم
آن چه اینجا می جویم چیست؟
در فکر هستم
من و او اینجا و ناگهان
با هق هقم دیگر نواختنی نیست

هوا سرد است تنها میگریم
به یاد شبی که با او خندیدم
آه من در کنار او و حضورش
عاشقانه زیر باران رقصیدم
و عطر نابش را بوییدم
خندیدم...
از غم چشمهایش رنجیدم...
همه را پوستم گواه می دهد...

عاشقانه،بی ترس،بی لرز
زیر بوسه های آسمان
دست هایم را گرفت
محو گرمای وجودش بودم که
در دلم عشقی جاویدان را نوشت

جلوی این نیمکت
به درخت شاهد چشم می دوزم
تنهایم  اما امروز...
تکرار میکنم بودنش را
و از نبودنش این جا تنها می سوزم

باد سردی می وزد
دست هایم گم می شوند در جیبم
تنها به تنهایش و تنهاییم می اندیشم
چشم های خیسم را می بندم

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:2 توسط niloofar| |

سلام بر تو که گذران زندگی فقط بهانه ای است برای ارزوی دیدار تو

 


   حتی خورشید هم به امید زیارت جمال توست که هر روز در اسمان

 

هویدا است .می دانم که خوب میدانی چرایی بی قراری زبانه

 

شعله های شفق بر بیکرانه اسمان راتو بگو چه کنم با این همه

 

رسوب غم غروب غریبانه که هر غروب بیشتر بر دلم سنگینی

 

می کند . به خدا که دگر اشک هم یارای زدودن ان را ندارد .

 

ای درخشان ترین ستاره اسمان شبهای تار ر من ، دگر این بغض

 

خسته هم بعد از این همه صبر، طاقتش طاق شده و دیری است

 

که قطره های اشک بی قراری نوازشگر گونه هایم است .

 

چه کنم  که اشک قشنگ ترین بهانه است برای گفتن از بی تو

 

بودن ، برای بیان دلتنگی و برای بیان غربت . خوب می دانی

 

که فقط یک نیم نگاهت ، دوباره خواهد رویاند شقایق پرپر شده

 

باغ دل رسوایم را، و می دانم که می بینی اظطراب ندیدن را در

 

چشمان بی قرارم و می شنوی حسرت نبودنت را از سکوت

 

خاکستری نگاهم و باز رخ نمی نمایی . معنی باران !


 

چگونه التماست کنم که بیایی و حجم انبوه تنهایی ام را سیراب کنی ؟!


نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 20:59 توسط niloofar| |

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی

آره بازم منم همون دیونه همیشگی

فدای مهربونیات چه میکنی با سرنوشت؟!

دلم واست تنگ شده بود این نامه رو برات نوشت!

حال من و اگه بخوای رنگ گلای قالیه

جای نگاهت بدجوری تو صحن چشمام خالیه

ابرا همه پیش منن اینجا هوا پر از غمه

از غصه هام هرچی بگم جون خودت بازم کمه

دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار آسمون

فریاد زدم یا تو بیا یا منو پیشت برسون

فدای تو یه وقت شبا بی خوابی خسته ات نکنه

غم غریبی عزیزم سرد و شکسته ات نکنه

چادر شب لطیفتو از روت شبا پس نزنی

تنگ بلور آبتو یه وقت ناغافل نشکنی

اگه واست زحمتی نیست بر سر عهدمون بمون

منم تو رو سپردمت دست خدای مهربون

راستی دیروز بارون اومد منو خیالت تر شدیم

رفتیم تا اوج آسمون با ابرا هم سفر شدیم

از وقتی رفتی آسمون پر کبوتره

زخم دلم خوب نشده از وقتی رفتی بدتره

فدای تو نمی دونی بی تو چه دردی کشیدم !

حقیقتو واست بگم به آخر خط رسیدم

رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی

قسمت تو سفر شدو قسمت من آوارگی

به خاطرت مونده یکی همیشه چشم به راهته

یه قلب تنها و کبود هلاک یک نگاهته

من میدونم‌من میدونم همین روزاعشق من ازیادت میره

بعدش خبر میدن بیا که داره عشقت میمیره

عکسای نازنین تو با چند تا گل کنارمه

یه بغض کهنه چند روزه دائم در انتظارمه

تنها دلیل زندگی! با یه غمی دوست دارم

داغ دلم تازه میشه اسمتو وقتی میارم

وقتی تو نیستی چه کنم با این دل بهونه گیر

مگه نگفتم چشاتو از چشم من هیچ وقت نگیر

حرف منو به دل نگیر همش غم غریبیه

تو رفتی من غریب شدم چه دنیای عجیبیه!

میگم شبا ستاره ها تا می تونن دعات کنن

نورشون بدرقه پاکی لحظه هات کنن

تنها دلیل زندگیم!

با یه غمی دوستت دارم... 

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 20:56 توسط niloofar| |

 
دوستت دارم چون تنهاترین ستاره زندگی منی
 
 
 دوستت دارم چون تنهاترین مصراع شعر منی
 
 
 دوستت دارم چون تنهاترین فکر تنهایی منی
 
 
 
دوستت دارم چون زیباترین لحظات زندگی منی
 
 
 دوستت دارم چون زیباترین رویای خواب منی
 
 
 دوستت دارم چون زیباترین خاطرات منی
 
 دوستت دارم چون به یک نگاه عشق منی

 

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 20:54 توسط niloofar| |

 
دوستت دارم بیشتر از معنای واقعی کلمه دوست داشتن!

دوستت دارم چون تو ارزش دوست داشتن را داری!

دوستت دارم چون تو نیز مرا دوست می داری!

دوستت دارم همچو طلوع خورشید در سحر گاه عشق!

دوستت دارم همچو تکه ابرهای سفیدی که در اوج آسمان آبی در حال عبورند!

دوستت دارم چون تو را میخواهم و تو نیز مرا می‌خواهی!

دوستت دارم از تمام وجودم، با احساس پر از محبت و عشق!

دوستت دارم بیشتر از آنچه تصور می کنی!

دوستت دارم، همچو رهایی پرنده از قفس و پرواز پر غرور او در اوج آسمان ها،

همچو امواج دریا که آرام به کنار ساحل می آیند و آرام نیز به دریا می روند،

همچو غنچه ای که آرام آرام باز می شود و گل می شود،

دوستت دارم همچو چشمه ای در دل کوه که آرام جاری می شود بر روی زمین و تبدیل به

آبشاری می شود که از دل کوه سرازیر می شود!

دوستت دارم همچو مهتابی که شبهای تیره و تار را با حضورش پر از روشنایی میکند!

دوستت دارم همچو باران! بارانی که تن تشنه دنیا را جان میدهد و می‌شوید!

دوستت دارم چون چشمانت این حقیقت قلبم را باور دارد!

دوستت دارم، چون تو آخرین امید زندگی منی، و لیاقت این دوست داشتن را داری!

دوستت دارم تا حدی که قلبم و احساسم ظرفیت این ابراز دوست داشتن را نسبت به تو داشته

باشند!

دوستت دارم، چون با باوری عمیق در قلب من نشستی و مرا هدف و امید زندگی خود قرار

دادی!

دوستت دارم چون از زندگی و دنیا گذشته ای تا با من بمانی!

دوستت دارم چون نگذاشتی حتی یک قطره اشک از چشمانم سرازیر شود!

دوستت دارم چون که یاری ام میکنی تا از این سیلاب زندگی به راحتی عبور کنم و خودم را در

دشت آرزوهایم همراه با تو ببینم!

دوستت دارم فراتر از باور یک رویا و فراتر از باور یک حقیقت!

دوستت دارم، چون با اطمینان و اعتماد کلید قلب سرخ و پر از عشقت را به من دادی!

دوستت دارم چون که با احساس پر از صداقت، قلم سردم را بر روی کاغذ زندگی میکشم و این

شعر و ترانه ها را برایت می سرایم!

مجنونم از مجنون عاقل تر، و دیوانه ام از فرهاد عاشق تر!

نگاه به قلب کوچک و پر از درد من نکن که همین قلب یک دنیا عشق و محبت در آن نهفته

است!

نگاه به چشمهای آرام و خسته من نکن، این چشم یک دنیا اشک در آن است!

نگاه به چهره پریشان من نکن، این چهره، عاشق چهره توست!

دوستت دارم چون که تو اولین و آخرین عشق من هستی!

دوستت دارم چون زمانی که دفتر عشق را می گشایی و میخوانی با خواندن نوشته هایم اشک

 

از چشمانت سرازیر می شود.

دوستت دارم چون از زندگی و دنیا گذشته‌ای تا با من بمانی....!

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 20:52 توسط niloofar| |

ای کاش می توانستم باران باشم تا تمام غمهای دلت را بشویم

ای کاش می توانستم ابر باشم تا سایه بانی از محبت برویت می گسترانیدم

ای کاش می توانستم اشک باشم تا هر گاه که آسمان چشمت ابری می شد باریدن می گرفت

ای کاش می توانستم خنده باشم تا روی لبانت بنشینم و غنچه بسته لبانت را بگشایم

ای کاش می توانستم یک پرنده باشم و پر می گشودم و تا دور دست ها در کنار تو پرواز می کردم

و ای کاش سایه بودم تا نزدیک ترین کس به تو می شدم...

آری ای کاش سایه بودم تا همیشه و همه جا همراه تو باشم...

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 20:49 توسط niloofar| |

                                  آدمك آخر دنياست بخند..

 

آدمك مرگ همين جاست بخند...

 

 

آن خدايي كه بزرگش خواندي ...

 

 

به خدا مثل تو تنهاست بخند ...

 

 

دست خطي كه تو را عاشق كرد ...

 

 

شوخي كاغذي ماست بخند...

 

 

فكر كن درد تو ارزشمند است...

 

 

فكر كن گريه چه زيباست بخند...

 

 

صبح فردا به شبت نيست كه نيست...

 

 

تازه انگار كه فرداست بخند...

 

 

آدمك نغمه اي آواز بخوان ...

 

 

به خدا آخردنیاست بخند...

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 20:29 توسط niloofar| |

 

ای کسانی که مامور دفن من هستید ، گوش فرا دهید :

 

تابوت مرا در جای بلندی قرار دهید

 

تا باد بوی مرا به سرزمین عاشقان ببرد ،

 

چشمان مرا باز بگذارید

 

تا همه بدانند که چشمان من در آرزوی دیدن گل باغ دلم چقدر حسرت کشیدند ،

 

دستان مرا از تابوت بیرون بگذارید

 

تا همه بدانند که دستان من به معبود خویش نرسیده ،

 

روی مرا با پارچه ی سیاهی بپوشانید

 

تا همه بدانند که روزهای من در سیاهی گذشته است ،

 

و روی قبر من یک تکه یخ بگذارید  تا وقتی آب می شود

احساس کنم که معبودم دارد برایم اشک می ریزد.


نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 20:22 توسط niloofar| |

 

مي ترسم از نبودنت...

و از بودنت بيشتر!!!

نداشتن تو ويرانم ميكند...

و داشتنت متوقفم!!!

وقتي نيستي كسي را نمي خواهم.

و وقتي هستي" تو را" می خواهم.

رنگهايم بي تو سياه است ،و در كنارت خاكستري ام

خداحافظي ات به جنونم مي كشاند...

و سلامت به پريشانيم!؟!

بي تو دلتنگم و با تو بي قرار....

بي تو خسته ام و با تو در فرار...

در خيال من بمان

از كنار من برو

من خو گرفته ام به نبودنت.......

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 10:33 توسط niloofar| |

 

 

 

غصه نخور مسافر اينجا ما هم غريبيم
از ديدن نور ماه يه عمره بي نصيبيم

فرقي نداره بي تو بهار مون با پاييز
نمي بيني که شعرام همه شدن غم انگيز

غصه نخور مسافر اونجا هوا که بد نيست
اينجا ولي آسمون باريدنم بلد نيست
غصه نخور مسافر فداي قلب تنگت

فداي برق ناز اون چشماي قشنگت
غصه نخور مسافر تلخه هواي دوري
من که خودم مي دونم که تو چقدر صبوري

غصه نخور مسافر بازم مي اي به زودي
ما رو بگو چه کرديم از وقتي تو نبودي
غصه نخور مسافر غصه اثر نداره

از دل تو مي دونم هيچ کس خبر نداره
غصه نخور مسافر رفتيم تو ماه اسفند
بهار تو بر مي گردي چيزي نمونده بخند

غصه نخور مسافر تولد دوباره
غصه نخور مسافر غصه نخور ستاره
غصه نخور مسافر غصه کار گلا نيس

سفر يه امتحانه به جون تو بلا نيس
غصه نخور مسافر تو خود آسموني
در آرزوي روزي که بياي و بموني


نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 10:17 توسط niloofar| |


معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .

نوشته شده در پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:,ساعت 10:46 توسط niloofar| |

 

 

امروز دلم بها نه ی تو را دارد.

 

 

بهانه ی باریدن برای دستانی که هیچگاه در دستانم قرار نگرفتند.

 

 

بهانه ی نگاهی که هیچ گاه نگرانم نبودند.

 

 

امروز بهانه ی تو را دیدن، در قلبم می تپد.

 

 

بهانه ی دیدن نگاه زیبایت که چون آهویی، قلب مرا ربود.

 

 

بهانه ی شنیدن صدایی که مرا به ورطه ی خیال می برد.

 

 

امروز بهانه ی با تو بودن دلم را بی تاب کرده است. بی تاب تر از همیشه.

 

 

بهانه ی تکرار آشنایی مان، در باغ دلم می شکفد.

 

 

بهانه ی تکرار زمرمه ی دوستت دارم که بر لبانم جاری ست.

 

 

امروز هم دلتنگم... دلتنگ دیدارت که هر لحظه به من امید زندگی می دهد.

بها نه ی زندگیم، وجود توست...دوستت دارم بهانه ی زندگیم...

 

نوشته شده در پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:,ساعت 1:1 توسط niloofar| |

مي گويندخواب ومرگ برادريكديگرند

خواب رادرآغوش مي كشم تا به مرگ برسم...

اين قانون براي توهم صدق مي كند؟

مي خواهم چيزي رادرآغوش كشم تابه توبرسم

ومن درآغوش خدابه خواب رفتم...

 

نوشته شده در چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:,ساعت 23:48 توسط niloofar| |


 

 

موچم رو می گیرم تو یه دستم....

 

 

رگم رو حس می کنم زیر انگشتم....

 

 

 پس هستم...!!!

 

 

تیغ تیز.....تو ببر دستمو.....

 

 

تا بمیرم.....!!!

 

 

من نتونستم....انتقامم رو از این دنیا بگیرم.....

 

 

پس باختم....!!!

 

 

کف اتاق من پرشده از خون سیاه.....

 

 

تو یه قاب پنجرم....

 

 

...نه ستاره هست...نه ماه.....

 

 

منو ببین تو ای خدا....!!!

 

 

بوی  مردن می گیره تنفسم.....

 

 

من نگاه رو به خیالت می دوزم.....

 

 

در انتظار هیچ کسم.....!!!

 

 

دست منو بگیر خدا،منو ببر از این زمین...

 

 

منو رها کن از خودم،جون منو بگیر....

 

همین.....!!!!


نوشته شده در چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:19 توسط niloofar| |


 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! رضا جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی رضا بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! رضا تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. رضا مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! رضا من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. رضاحالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای رضا کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر رضا بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر رضا هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق رضا و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنندد...

 

 


نوشته شده در چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:14 توسط niloofar| |

نوشته شده در چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:34 توسط niloofar| |

سعي نكن هيچ گاه عشق روگدايي كني ...

مي دوني چرا؟

چون هيچ وقت به گداچيزباارزشي نمي رسد...

نوشته شده در چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:30 توسط niloofar| |

نوشته شده در سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:,ساعت 20:26 توسط niloofar| |

به دنبال واژه اي مي گردم كه تورادرآن بيابم...

واين آغازيست براي پاياني بي انتها...

پاياني كه شايددر آن،كتيبه ي خداروبه عشق ماگشوده شود...

وثانيه هاي گمشده ام رامعنايي تازه بخشد...

من...

ساليان درازدرقلبم به جستجوي تودل بستم

وتورايافتم...

واكنون توبهانه ي لحظه هاي تنهايي من هستي

وحرمت نفس هايت بهار رابرايم تداعي مي كند

تابداني...

تورابراي تودوست دارم وزندگي رابراي نفس هاي تو...

 

 

نوشته شده در سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:,ساعت 20:19 توسط niloofar| |

نوشته شده در سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:,ساعت 20:17 توسط niloofar| |

زمونه پرسيد:كيوبيشترازهمه دوست داري؟

من راجع به توچيزي نگفتم...     آخه رسم زمونه اينه

       هركيو دوست داري ازت مي گيره...

نوشته شده در سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:,ساعت 20:14 توسط niloofar| |


Power By: LoxBlog.Com